کتابی که در حال خوندنش بودم گم شده و این برای کسی که ساعت 1 شب در حالیکه بقیه خوابیدن، نمیتونه کتابش رو پیدا کنه، یه فاجعه تمام و کمال محسوب میشه. به جای کتاب خوندن تلگرام رو چک کردم و با یه آشنای قدیمی صحبت کردم.
من قبلا انقدر خجالتی نبودم اما بعد از طی یه دوره اجتماع گریزی و فرار از صحبت کردن با آدما و مضطرب شدن، الان حتی برای حرف زدن عادی دچار استرس میشم و اذیتم میکنه. باید با آدمای بیشتری حرف بزنم اما امکانش فعلا برام فراهم نیست.
دو روز گذشته پدر و مادرم به یک سفر فوری رفتند و من علی رغم میل باطنی ام، مجبور شدم مادربزرگ نفرت انگیز و خون آشامم رو تحمل کنم. در حالیکه هر بار یکی از نمره های وحشتناکم ثبت می شد و فحش های زشتی از ذهنم می گذشت، مجبور به حفظ ظاهر و لبخند زدن و راضی کردن تمایلات کودکانه یک زن پیر 80 ساله بودم. بالاخره اون دوران عذاب و وحشت به پایان رسید و من تصمیم گرفتم رویه غصه خوردن برای وضعیت دانشگاه رو تغییر بدم چون چندتا نمره و عدد که مستقیما به وضعیت روحی و جسمی من مرتبط بوده، نمی تونه ارزش یک انسان رو تعیین کنه. من باید دست از سرزنش کردن خودم بردارم چون در این حالت فقط دارم رفتار بدی که در گذشته باهام شده رو تکرار می کنم و عامل مهمی مثل افسردگی رو نادیده می گیرم. مطالب جالبی درباره کهن الگو ها یا Archetypes خوندم؛ به نظرم جالب بود هرچند هنوز مطالعاتم کامل نیست و نمی دونم میشه به عنوان یه منبع واقعی بهش نگاه کرد یا نه. اما یه سری چیزا رو برام توجیه کرد و باعث شد با خودم فکر کنم که من نباید بخاطر اینکه مثل دخترهای همسن و سالم رفتار نکردم و نمی کنم ناراحت باشم و سعی کنم خودم رو به زور توی اون چارچوب جا بدم. هرکس ویژگی های شخصیتی و دید متفاوتی نسبت به جهان داره و چیزی به اسم رفتار نرمال دختر/پسر n ساله وجود نداره. به جز این، درباره انتقال دهنده های عصبی و نوروساینس هم چیزای جدیدی یاد گرفتم که توی تصمیمات جدیدم قطعا بهم کمک کرده و خواهد کرد و تشویق شدم که چیزای بیشتری از این پیچیدگی بدونم. کمی حس ناامیدی دارم، همراه با ترس از آینده و یه موضوع جانبی کمی حواسم رو پرت کرده که فکر می کنم برای نتیجه گرفتن و حل درگیری فکری ام باید تا فردا صبر کنم. دیروز و امروز حتی وقتی که توی اینستاگرام گذروندم برام مفید بود و از این بابت خوشحالم. مشخص شد دی اکتیو کردن چند هفته ای، تصمیم خوبی بود :)
پ.ن: دوست دارم به کوبا سفر کنم.
فهمیده ام که هیچ چیز آسان به دست نمی آید و مهم تر از آن مسیر میانبری برای رسیدن وجود ندارد و اگر هم داشته باشد، در نهایت به پوچی منجر می شود چرا که احساس رضایت از خود را به دنبال نخواهد داشت. کسی را می شناسم که حالا با دانستن اینکه دو هفته بعد کنکور دارد، منظم درس می خواند و از اتاقش بیرون نمی رود و می توانم خودم را مثال بزنم که قصد داشتم یک ویرانی درسی عظیم که در طول سه سال ایجاد شده بود را در دو هفته (و شاید کمتر) درست کنم؛ اما نه تنها درست نشد، بلکه اتفاقات دیگری در خانواده افتاد که به اضطراب و مشکلات پیشین اضافه شد و من با نمره های افتضاح این ترم را تمام کردم و مشروط میشوم. حالا حتی برای تعطیلات هم عذاب وجدان دارم و حتی حس می کنم ضعف اعصاب گرفته ام و قکر می کنم برای درست شدن و ساختن خیلی دیر شده است. با خودم می گویم: اگر راست می گویی، پس جرا در روزهای امتحان کار نمی کردی و درس نمی خواندی؟ با بی رحمی به خودم حمله می کنم با اینکه می دانم هیچکس نمی توانست در آن شررایط بهتر عمل کند. این روزها قرار بود روزهای جوانی من باشد که با غصه و اضطراب و درد سپری می شوند. از گذر زمان می ترسم و به تولدی که دیگر منتظرش نیستم، بسیار نزدیکم.
در طول این یه هفته به طور کلی فراموش کرده بودم که اینجا هم میشه نوشت!
چقدر عجیب و آزار دهنده. ترجیح میدادم الانم میتونستم تو کانال بنویسم ولی شاید این قطعی موقت اینترنت،( امیدوارم موقت باشه) بهانه ای شد که وبلاگ دوباره فعال بشه.
گاهی وقتا خوبه که همه امیدت رو از دست بدی. امیدوار بودن خطرناکه. نمیذاره حرکت کنی چون این فکر رو به ذهنت میاره که حتی اگه کاری نکنی، ممکنه اوضاع به طرز معجزه آسایی عوض بشه یا کسی بهت کمک کنه یا مردم رفتارشون رو عوض کنن. در حالیکه هیچوقت اینطور نیست. امید داشتن چیز مزخرفیه. یادم باشه که دیگه اسیر امید نشم.
درباره این سایت